یک شبهایی هست
زیادی تاریک، زیادی تلخ، زیادی ساکت
غم عالم صاف میاید مینشیند ته دلت، تکان هم نمیخورد
امان از این شبها که درست عین روزهای اول عاشقی، بیهوا، هوایش به سرت میزند
دلتنگ میشوی!
خودت هم میدانی دلتنگیت حماقت محض است و خریدار ندارد... اما خب!
خب دل است دیگر _ نمیفهمد که تو رفتهای؛ نمیفهمد نخواستنت را..!
بعضی شبها
خاطرات از سقف اتاق میچکند انگار!
تمام حرفهای نگفتهای که قورتشان دادی میشوند بغض و حسابی راه نفس کشیدن را برایت تنگ میکنند..!
بعضی شبها
تنهاییات را درک میکنی، آنوقت است که دلت به حال خودت میسوزد!
بعضی شبها
زیادی نیستی؛ زیادتر از توان من برای تظاهرم به فراموشی..!
برچسب : نویسنده : shadi1365 بازدید : 63